ترجمه بخش اول و دوم از فصل اول کتاب «تغییر جهان بدون کسب قدرت؛ مفهوم امروزین
انقلاب» اثر جان هالووی که هفته پیش در شرق منتشر شد.
یک
در آغاز فریاد بود. ما فریادزدیم
گاه خواندن و گاه نوشتن، ساده استفراموش کردن اینکه در آغاز کلمه نبود، بلکه
فریاد بود. در برابر حیات مردمانی که سرمایهداری آن را مثله کرده است، فریادی از
سر دلتنگی، فریادی از سر وحشت،فریادی از سر خشم، فریادی برای انکار سر
میدهیم:نه.
آغاز تأملات تئوریک ضدیت، نفی و تلاش است. از طغیان است که اندیشه زاده میشود،
نه از صاحب خرد بودن و نه از خردمندانه آرام نشستن و تأمل کردن دربارهی رازهای
وجود که چهرهی رایج «متفکر» است.
ما از نفی، از ناهنجاری میآغازیم. ممکن است ناهنجاری شکلهای متفاوتی به
خودبگیرد: زمزمهی نامفهوم نارضایتی، اشکهای ناامیدی، فریاد طغیان و خروش
بیپروا،اضطراب، پریشانی، اشتیاق و تردیدهای بحرانی.
ناهنجاری ما از تجربهی ما ناشی میشود. تجربههای ما گونه گونند. گاهی
تجربهیمستقیم بهرهکشی در یک کارخانه، یا ستم در خانه، یا استرس در دفتر کار،
یاگرسنگی و فقر یا خشونت حکومتی و تبعیض است و گاهی تجربههای ما کمتر مستقیم و
ازطریق تلویزیون، روزنامه یا کتابهایی است که ما را به طغیان وا میدارد:
میلیونهاکودک در خیابانهای جهان زندگی میکنند. در برخی شهرها جنایتهایی به شکل
نظاممندعلیه کودکان خیابانی به عنوان تنها راه پیش بردن قانون احترام به مالکیت
خصوصی انجام میگیرد. درسال ۱۹۹۸ مایملک ۲۰۰ تن از ثروتمندترین افراد بیش از در آمد
۴۱درصد مردم دنیا بود(۲.۵ میلیارد نفر). در سال ۱۹۶۰ پنج کشور ثروتمند دنیا به ازای
هر نفر ۳۰ برابر پنج کشور فقیر بود. در سال ۱۹۹۰ این میانگین به شصت برابر افزایش
پیدا کرده بود و در سال ۱۹۹۵ به ۷۴ برابر. بازارهای مالی در حالی که بیکاری افزایش
پیدا میکند هر لحظه در حال رشدند. دانشجویان به خاطر تلاش برای تحصیلات رایگان
محبوساند در حالیکه کسانی که فعالیتهایشان سبب بدبختی میلیونها نفر است هر
روزعناوین و امتیازهایی چون ژنرال، وزیر دفاع، رییس جمهور را روی هم تلنبار
میکنند.این سیاهه همچنان ادامه دارد. محال است روزنامهای را باز کنید و احساس خشم
و درداز آن به شما منتقل نشود.
شاید این احساس گنگ را داشته باشیم کهآنچه ما را به خشم میآورد پدیدهای جدا از
پدیدههای دیگر است. شاید این احساس در شما شکل بگیرد که ارتباط بین پدیدهها که
همه بخشی از جهانی ترک خوردهاند، جهانی که به شکل بنیادینی نادرست است، ما را به
خشم میآورد.
هر روز بیش از پیش شاهد مردمانی هستیم که در خیابان گدایی میکنند و در همین حال
بازارهای مالی به رکوردهای بالاتری دست مییابند و درآمد مدیران شرکتها به شکل
سرسام آوری رشد میکنند. بنابراین احساس میکنیم نادرستی جهان ما تنها
بیعدالتیهای اتفاقی نیستند بلکه بخشی از سیستمی هستند که نادرست است.
حتی امروزه فیلمهای هالیوودی همیشه با تصویر جهانی که به شکل بنیادینی
ناعادلانه است آغاز میشود. هر چند پس از آن به ما این اطمینان داده میشود که
عدالت برای یک فرد با تلاش فردی به پیروزی میرسد. خشم ما به سمت پیش آمد به خصوصی
نشانه گیری نشده است بلکه خشم ما علیه نادرستی کلیتری است و آن احساس ناسازبودن
جهان است. احساس اینکه جهان به نحوی نادرست است. وقتی امری که به شکلی خاص مهیب است
را تجربه میکنیم، ترسمان را تأخیر میاندازیم و میگوییم:«این نمیتواند اتفاق
افتاده باشد، این نمیتواند درست باشد.» ما میدانیم که آن درست است اما احساس
میکنیم که آن حقیقتی دربارهی جهانی نادرست است.
جهانی درست چگونه جهانی خواهد بود؟ممکن است ما ایدههایی مبهم داشته باشیم: آن
جهان جهانی خواهد بود عادلانه. جهانی که در آن انسانها به عنوان انسان با یکدیگر
ارتباط دارند نه چونان اشیاء. جهانی که در آن انسانها زندگی خود را میسازند،اما
لازم نیست ما تصویری از چگونگی جهانی درست داشته باشیم تا احساس کنیم که چیزی در
جهان موجود به شکل بنیادین غلط است. این احساس که جهان غلط است الزاماٌ به اینمعنا
نیست که ما میتوانیم تصویری از آرمانشهر مورد نظرمان ترسیم کنیم. همچنینالزاماٌ
معنایی رومانتیک در این احساس ما نهفته نیست که روزی شاهزادهای خواهدآمد، یا
اینکه ما نمیگوییم اگرچه امور جهان اکنون نادرست است اما روزی ما به جهانی درست یا
ارض موعود یا به پایانی خوش خواهیم رسید. برای توجیه طرد جهانی که احساس میکنیم
نادرست است احتیاجی به وعده دادن پایانی خوش نیست.
نقطهی آغاز ما این است: طرد جهانی که حس میکنیم نادرست است. نفی جهانی که
احساس میکنیم وارونه است. این چیزی است که باید وفادارانه به آن بچسبیم.
دو
باید «وفادار باشیم» چرا که امور بسیاری وجود دارند که نفی کردن ما را ازبین
میبرند یا فریادمان را در دل خاموش میکنند.
خشم ما بر روی آتش تجربه پخته شدهاست اما هر تلاشی برای بیان این خشم بادیواری
از جنس کتان روبرو میشود که خشم ما را در خود جذب میکند.
ما با استدلالهای زیادی مواجه میشویم که واقعاً معقول به نظر میرسند.فریادهای
ما به روشهای مختلفی به سوی خود ما بازگردانده میشود، چشم در چشم ما میایستندو
میپرسند چرا فریاد میزنیم. آیا فریاد ما به دلیل سن و سال ما یا پیش
زمینهیاجتماعی ماست یا ناشی از عدم سازگاری روانی است که ما چنین منفی هستیم؟ آیا
ماگرسنهایم، یا بد خوابیدهایم یا فریادهای ما ناشی از تنشهای دوران قاعدگی
است؟آیا ما پیچیدگیهای جهان را ، یا دشواریهای عملی در اجرای تغییراتبنیادین را
درک نمیکنیم؟ آیا ما نمیدانیم که فریاد کشیدن کاری غیر علمی است؟
آنها پافشاری میکنند (و ما احساس نیاز) که جامعه را مطالعه کنیم و نظریههای
سیاسی و اجتماعی را بخوانیم و بدین سان اتفاق عجیبی میافتد. هر چه بیشتر جامعه
رابر میرسیم، نفی ما بیشتر و بیشتر ناپدید میشود یا به عنوان چیزی بی ربط
کنارگذاشته میشود. جایی برای فریاد در بحثهای آکادمیک وجود ندارد. و حتی بیشتر،
مطالعهی آکادمیک زبانی و روشی برای تفکر ارایه میکند که بیان کردن فریاد را دشوار
میسازد. فریاد اگر اصلاً بروز پیدا کند، به عنوان چیزی که باید توضیح داده شود
بروز پیدا میکند و نه به عنوان چیزی که بایدوضوح بیابد. فریادی که ما از سر سوژه
بودن و برای پرسشگری دربارهی جامعه سردادیم، به ابژهی تحلیل تبدیل میشود.
دلیل فریاد ما چیست؟ یا ترجیحاٌ از آنجایی که دیگر عالمان جامعه شناس هستیم باید
بگوییم، چرا آنها فریاد میکشند؟ ما چگونه شورشها و نارضایتیهای اجتماعی را
توضیح میدهیم؟ فریاد ما به شکل نظاممندی با منحل کردن آن در بافت خود بی
اثرمیشود: این به خاطر تجربههای دوران کودکی است که آنها اینگونه فریاد میکشند،
به خاطر مفهوم مدرنیستی که آنها از سوژه در ذهن دارند اینگونه فریاد میکشند، به
خاطررژیم ناسالمشان است که آنها فریاد میکشند، به خاطر سست بودن ساختار خانوادگی
است که آنها اینگونه فریاد میکشند. همه این توضیحها را پژوهشهای مبتنی بر آمار
حمایت میکند. آن فریاد کاملاٌ رد نمیشود اماهمهی ارزش آن بدینسان دزدیده میشود.
با پاره شدن «ما» و معطوف کردن فریاد به«آنها» دیگر فریاد زدن روش علمی به حساب
نمیآید. در حین تبدیل شدن به عالمان اجتماعی روشهایی را یاد میگیریم که با کمک
آنها به عینی بودن در پژوهشها دست بیابیم و احساس خود را در گوشهای رها کنیم.آنچه
ميآموزيم نيست كه فرياد ما را در دل خفه ميكند، بلكه كل ساختار انديشه است كه ما
را خلع سلاح ميكند.
هنوز هيچ كدام از چيزهايي كه خشم ما را بر ميانگيزند از بين نرفتهاند.
مااحتمالاً آموختهايم كه آن چيزها چگونه با يكديگر هماهنگ هستند و همه بخشي از
سلطهي اجتماعي به حساب ميآيند، اما نفي كردن مابه نحوي از اين تصوير پاك شده
است. وحشت در جهان همچنان وجود دارد. به همين دليل انجام دادن چيزي كه به لحاظ علمي
تابو است، ضروري به نظر ميرسد: فرياد زدن مانندكودك، رها كردن فرياد علي رغم تمام
توضيحات ساختاري يعني گفتن اينكه:« به مار ربطي ندارد كه روانشناسان چه ميگويند،
ما وقعي به اين موضوع نمينهيم كه سوبژكتيويتهي ما را اجتماع برساختهاست: اين
فريادماست،اين درد ماست،اين اشكهاي ماست. ما اجازه نخواهيم داد كه واقعيت خشم ما
رارقيق كند. بلكه اين واقعيت است كه بايد تسليم فرياد ما شود. هرچه ميخواهيد به
مابگوييد؛ كودك يا بالغ. به هرحال نقطه آغاز ما اين است: ما فرياد ميكشيم.